عشق و دیوانگی
دیوانگی داشت به عدد 100 نزدیک میشد که عشق رفت وسط یک دسته گل رز و آرام نشست. دیوانگی فریاد زد : دارم میام ،دارم میام
همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود قایم شود! و بعد هم نظافت را یافت و خلاصه نوبت به دیگران شد اما از عشق خبری نبود. دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه از درخت کند و آنرا با قدرت تمام داخل گل های رز فرو کرد. صدای ناله ای بلند شد.
عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد ، دستهایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتهایش خون می ریخت.
شاخه ی درخت چشمان عشق را کور کرده بود. دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت: حالا من باید چه کار کنم؟ چگونه میتوانم جبران کنم؟ عشق جواب داد:
مهم نیست دوست من ، تو دیگه نمیتونی کاری بکنی ، فقط ازت یه خواهش دارم که از این به بعد یار من باشی. همیشه و همه جا همراهم باشی تا من راه را گم نکنم. و از آن روز به بعد تا همیشه عشق و دیوانگی همراه تمام آدمهای عاشق شدند و با یکدیگر به احساس تمام عاشق ها سرک میکشند